جوانی باانگیزه سراغم آمده و میگوید پروژهای برای تصویرسازی از جانبازان دفاع مقدس دارد. میگوید: «سوژهای داشتی بگو.» آدرس را میدهم و میگویم یک جانباز نابیناست. وقتی برگشت، گفتم: «گزارشی منتشر کردی؟ » میگوید: «نه؛ راستش را بخواهی. چهره این جانباز بهخاطر مجروحیت سوخته است، و القا کننده تصاویر خوبی نیست. تصمیم گرفتم گزارشی از او نزنم...».
سعید خرسندی جانباز اعصاب و روان است. وقتی مقابلم مینشیند باور نمیکنم که جانباز باشد. از ظاهرش هیچ چیزی پیدا نیست. موقرانه به سؤالاتم پاسخ میدهد. از او میپرسم: «کلمه جانباز از کجا برای شما و دیگر مجروحین به کار رفت؟» میخندد و میگوید: «جانباز بیشتر اوایل درمورد کسانی به کار میرفت که قطع عضو شده بودند. من یادم هست که اوایل جنگ اینطوری بود. بعد کسانی که تیر و ترکشی میخوردند اما قطع عضو نمیشدند مجروح نام میگرفتند. بعد از جنگ بود که مرسوم شد به همه مجروحین میگفتند جانباز.» او البته معتقد است هنوز هم کسی جانباز اعصاب و روان را بهدرستی نمیشناسد، چون این نوع مجروحیت قابل توصیف نیست. حتی در سالهای جنگ تشخیص پزشکی نیز برای آن وجود نداشت، نه خودیها و نه غریبهها هیچکدام درکی از آن نداشتند. وقتی مصاحبهاش منتشر میشود و تماس میگیریم تا انتشار آن را به خرسندی خبر دهیم باخبر میشویم برای چندمین بار حالش بد شده و نتوانسته فضای تهران را تحمل کند و بیخبر برای دیدن دوستانش به آسایشگاهی در شهرستان مراجعه کرده است.
حسین اسرافیلی خودش در جبهه قطع نخاع شده اما وقتی از مشکلات مبتلابه جانبازان میگوید به مشکلات جانبازان اعصاب و روان اشاره میکند و آنها را قشر مظلومی از جانبازان میداند که هیچکدام از نهادهای مسئول آنها را آنطور که باید بهرسمیت نمیشناسند. او میگوید: «من بهعنوان یک جانباز نخاعی به سازمان یا نهادی مراجعه میکنم آن مسئول من را میپذیرد و میتوانم راحت حرف خود را بیان کنم ولی جانباز اعصاب و روان وقتی به جایی میرود تا اشاره میکنند که طرف مشکل اعصاب دارد، هیچ اعتنا و اهمیتی نمیدهند و هیچ امکاناتی برای آنان فراهم نشده است. میان ما هستند کسانی که حتی بعد از مجروحیت نخاعی خود درس خواندند و پزشک شدند اما آیا این امکان برای جانباز اعصاب و روان فراهم شد تا آن هم به تحصیل خود ادامه دهد؟».
«محمداسماعیل علیپور» رئیس مرکز بهداشت روانی بنیاد شهید و امور ایثارگران وقتی آماری از جانبازان اعصاب و روان ارائه میداد، عدد بالایی را بیان میکرد. او میگفت: «در کل کشور میان جانبازان، 43هزار بیمار روانپزشکی شناخته شده و 7هزار و 200 بیمار شدید روانپزشکی داریم. 10 بیمارستان در کل کشور برای بستری بیماران اعصاب و روان در اختیار داریم».
شب گذشته در برنامه خندوانه باز هم شاهد یکی دیگر از سنت شکنیهای مرسوم رسانهای در شبکه نسیم از رسانه ملی بودیم، این بار مهمانان خندوانه بهمناسبت آغاز هفته دفاع مقدس، جانبازان اعصاب و روان بستری در بیمارستان میلاد شهریار بودند. جانبازانی که همه با لباس یکشکل و چفیهای بر دوش رامبد جوان را در این قسمت برنامه همراهی میکردند.
آنها نه ویلچر داشتند و نه ماسک اکسیژن، نه قطع عضو بودند و نه نابینا، اما بهعوض چهرههای رنگ و رو رفته، تیکهای شدید عصبی، بدنهای نحیف و بیمار، دست و پاهای لرزان و بیرمق و نگاههای نهچندان عمیقشان به اطراف همه نشان از مجروحیت شدید اعصاب و روان که ناشی از موجگرفتگی حاصل از انفجار داشت، میداد. برخی حتی نا نداشتند تا چفیه دور گردنشان را مرتب کنند. برخی وقتی در حین خواندن اشعار مختلف دست میزدند، زود خسته میشدند و ترجیح میدادند تا دوباره آرام و بیصدا فقط گوش کنند. برخی با گردنهای افتاده کمتر سرشان را بلند میکردند تا شاهد هیجان این برنامه باشند و همه اینها واقعیت جامعه جانبازان اعصاب و روان این آب و خاک بود.
کسانی که بهخاطر مصرف زیاد و بلندمدت از داروهای قوی اعصاب و روان، خیلی زود عوارض مختلف دارو بهسراغشان میآید و این مجروحیت برایشان دوچندان میشود. جانبازان اعصاب و روان در این برنامه شاید بهنظر چندان حرفی برای گفتن نداشتند و برخی از آنها به خواندن چند بیت شعر برای اعلام حضور در شادی مردم اکتفا کردند اما نشان دادن چهره تک به تک آنها که شکستگی بیماری بر آنها غالب شده بود، خود گویای ناگفتههای بسیاری بود.
بیتعارف بگوییم، شاید بهلحاظ حرفهای دعوت این همه جانباز اعصاب و روان که دردهای مزمنی بهخاطر موج انفجار دارند و سه دهه است که در بیمارستان روانپزشکی بستری هستند، ریسک بالایی داشته باشد، آن هم برنامه پرسروصدایی چون خندوانه که تم اصلی آن خنده و هیجان است، چیزی که در چهره این جانبازان بهندرت دیده میشود. شاید رامبد جوان هم باید محتاطانهتر رفتار میکرد و فقط جانبازانی را دعوت میکرد که چشم و ذهن مردم با آنها آشناست، کسانی که روی ویلچر مینشینند یا ماسک اکسیژن بههمراه دارند، یا مثلاً سراغ آسایشگاهی در تهران میرفت که دیدار با جانبازان آن برای همه هنرمندان، مسئولین و چهرههای فرهیخته کشور مرسوم شده است و هر از گاهی وقتی کسی تصمیم میگیرد به دیدار جانبازان برود او را به دیدار با جانبازان این آسایشگاه راهنمایی میکنند، آسایشگاه مجهز و معروفی در شمال تهران. اما خندوانهایها باز هم «سنتشکنی» کردند و شاید حتی «هنجارشکنی». آنها بهدنبال تصویر کشیدن کسانی بودند که بعد از گذشت 27 سال از جنگ هنوز هم دیده نمیشوند، هنوز کسی آنها را نمیشناسد و بهدرستی درک نمیکند، در مجامع عمومی حضور پیدا نمیکنند، زیرا نگران وخامت حالشان و حملههای عصبی هستند که گاه و بیگاه سراغشان میآید. حتی اگر خودشان بهخلاف عوارض بیماری تمایلی به شرکت در محافل عمومی داشته باشند، رسانهها و مسئولین آنها را سانسور میکنند.
بعد از سه دهه از جانبازیهای این بزرگمردان، نمیتوان گفت باید خوشحال باشیم یا تأسف بخوریم که بالاخره درب آسایشگاههای روانی جانبازان بهروی رسانهها و چشم بیدار مردم نیز باز شد تا همه با این قشر از جانبازان مظلوم آب و خاک میهن اسلامی که سالهاست کنار همه مشکلات عدیدهای که داشتند، درد گمنامی را هم تحمل کردند، آشنا میشوند.
برای دست مریزاد گفتن به رامبد جوان و تیم فکری مجموعه خندوانه همین کافیست که از همسر جانباز اعصاب و روانی بگوییم که در غیاب همسرش وقتی امثال او را در قاب تلویزیون و در ساعات خنده و شادی مردم مشاهده میکرد، اشک میریخت و تمام بخشهای این برنامه را با اشکهایش همراهی کرد، و چهبسا خانوادههای ایرانی که دیشب با تماشای این برنامه، اشک و لبخند همزمان برای ساعتی مهمان خانههایشان شد.
آن چیزی که در طول تماشای این قسمت از خندوانه تمام مدت فکر و ذهنم را مشغول خودش کرده بود، جانباز شهید پاریاب بود، کسی که نحوه شهادتش، سند رسوایی برای همه مسئولین، رسانهها و افرادیست که در به تصویر کشیدن و معرفی این دست جانبازان کم گذاشتند.
سردار شهید احمد پاریاب فرمانده گردان شهادت از لشکر محمد رسول الله(ص) بود. او جانباز اعصاب و روان و شیمیایی جنگ تحمیلی بود. پاریاب مدتها بهتنهایی در خانهای کوچک و محقر در حاشیه تهران زندگی میکرد و نهایتاً در اسفند ماه سال 91 چهار روز پس از شهادت پیکر مطهرش توسط همسایهها و نیروهای آتشنشانی در خانه پیدا شد. سعید قاسمی یکی از همرزمانش در مراسم بزرگداشت او میگفت: دیگر کار پاریاب به جایی میرسد که جامعه هم از دستش خسته میشوند و حاضر نیستند برایش کاری انجام دهند، جامعه حاضر نیست برای جانباز هزینه کند تا شش ماه بیشتر زنده بماند و خانواده هم از دستش خسته میشوند، چون این جانباز اعصاب و روان وقتی به هم میریزد متوجه اعمالش نیست و مثلاً تلویزیون را میشکند وحتی رفقایش هم از دست او خسته میشوند، دیگر حتی خودش هم از دست خودش خسته میشود. در آخر آتشنشانی رفت در خانه او تا فهمید که پاریاب چهار روز است که تمام کرده و بدنش بو گرفته است. او بو نگرفته است، این بوی گند ماست و بوی گند جامعه است که علمداران و شیرهایش را فراموش میکند. خدا از سر تقصیرات ما بگذرد.
امید است که خاطره تلخ غربت و مظلومیت مرد مقاومت هشت سال دفاع مقدس تکرار نشود، و رسم پاسداشت این دلاورمردان را بیاموزیم.